در مغازه لوازم التحریری نگاهم به جامدادی صورتی خوشگلی افتاده بود.قیمتش را از مغازه دار پرسیده بودم.گفته بود:((بیست هزار تومن)).همین یکی هم مونده.از پدرم خواستم پول بدهد تا ان را بخرم.اما ایشان طبق معمول گفتند:((سربرج))هر روز سری به مغازه می زدم تا ببینم جامددی عزیزم فروخته شده یا نه.وقتی می دیدم سرجایش هست خوش حال می شدم:اما کو تا سر برج.از مغازه دار خواستم ان را برایم کنار بگذارد اما قبول نکرد.بنابراین باید فکری برای ان می کردم.یاد صحبت معاونمان افتادم که می گفت اگر فکرتان را به کار بیندازید به هر چه می خواهید می رسید.یک روز از او پرسیدم فکر را چطوری باید به کار انداخت:فکر که مثل گوشی دکمه و کلید ندارد.داستانی از ادیسون برایم تعریف کرد که نتوانستم رابطه اش را با سوالم درک کنم.چون نتوانستم فکرم را به کار بیندازم به خانه عمه ام رفتم و از او خواستم بیست هزار تومان تا سر برج به من قرض بدهد تا ان جامدادی را که در فلان مغازه دیده ام را بخرم.نداد. با لب و لوچه اویزان به خانه برگشتم. ان شب سالگرد شب تولدم بود اما چون با سربرج فاصله داشتیم پدرم قبول نکرد برایم جشن بگیرد.مادرم یک کیک خانگی پخت تا دورهم بخوریم.داشتیم می خوردیم که عمه ام هم امد و بعد از چند دقیقه هدیه ای را که در کاغذ کادو پیچیده بود به من داد.ان را باز کردم دیدم همان جامدادی خوشگلی است که ارزویش را داشتم.از او تشکر کردم و رو به اسمان گفتم خدایا شکرت که عمه ها را این قدر مهربان افریدی.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها